Art

هایده و چهره دیگری که دیده نمی‌شد…

hayedeh3-persian-herald

حدود هفت سال پیش، زمانی که در حال ساخت فیلم مستندی درباره هایده بودم به آخرین گفتگوی او برخوردم. گفتگویی که یک هفته پیش از درگذشت نابهنگامش توسط مجله جوانان در لوس‌آنجلس انجام شده بود.

هایده در آن گفتگو علیرغم مشکلات جسمی، از کسی در زندگی‌اش سخن می‌گوید که وجودش به او انرژی تازه‌ای داده و زندگی‌اش را دگرگون کرده است…

پروژه مستند به پایان رسید اما علیرغم یافته‌های بسیار، هیچگاه برایم روشن نشد که این فرد که بود و اگر او را پیدا می‌کردم چه حرف‌هایی برای گفتن داشت. چند سالی گذشت تا اینکه “ایرج” از ساخت این مستند خبردار شد و پیامی یک خطی برایم فرستاد: “اگر می‌خواهید درباره هایده بیشتر بدانید با من تماس بگیرید.”

حدس من درست بود. ایرج همان رویای زندگی هایده بود که هیچگاه برایش به حقیقت نپیوست. هایده در ۲۰ ژانویه ۱۹۹۰ در سن ۴۷ سالگی در آمریکا درگذشت و ایرج سالهاست که با خانواده‌اش در آلمان زندگی می‌کند. درگذشت ناگهانی هایده چنان تاثیری بر او گذاشت که دیگر هیچگاه نخواست از خواننده افسانه‌ای ایرانیان چیزی بگوید یا بشود. بیست و پنج سال از نبود هایده گذشته ولی او می‌گوید: “هنوز هم نمی‌توانم یکی از ترانه‌های هایده را کامل گوش کنم…”

نخستین هشدارهای پزشکی

ایرج با افسوس فراوان سالهای آغازین زندگی هایده در تبعید را به یاد می‌آورد؛ می‌گوید: “زمانی که برای سفری به آلمان آمد او را پیش دکتر خودم بردم که پروفسوری شناخته شده در بیمارستان شهرمان بود. هر چه مربوط به وضعیت جسمی هایده می‌شد را برای پروفسور گفتم و البته کارهایی که در زندگی می‌کند. او گفت “به این خانم بگویید این کارها را نکند وگرنه روزی مانند یک بُشکه می‌ترکد!” و از صحبت او تا درگذشت هایده، هفت-هشت سالی بیشتر طول نکشید…”

ایرج که از سال‌های جوانی در ایران هایده را می‌شناخت به محبوبیت فراوان او اشاره می‌کند و می‌گوید: “علیرغم این موضوع، در زندگی خصوصی کسی نبود که از هایده با روحیه‌ حساسی که داشت مراقبت کند؛ از ناراحتی ها پناه می‌بُرد به الکل و مواد مخدر. در صورتیکه به دلیل دیابت و ناراحتی قلبی، هر دو برایش سم بودند. او در زندگی‌اش با همه یکرنگ بود ولی اغلب نارو می‌خورد.”

انقلاب و رویای بازگشت به ایران

هایده هیچگاه تصور نمی‌کرد که انقلاب اسلامی شرایط ایران را به گونه‌ای دگرگون کند که او هیچگاه نتواند به کشور بازگردد. ایرج، هایده را در آن دوران عمیقا دلتنگ توصیف می‌کند و می‌گوید:

“در آن سالها یک مدل ماشین کورسی به بازار آمده بود و هایده دایم می‌گفت راه که باز شود یکی از همین‌ها را می‌خریم و زمینی به ایران می‌رویم. پسرش کامران هم در آن سفر با ما بود. من سر به سر هایده می‌گذاشتم و می‌گفتم ماشین کورسی به درد تو نمی‌خورد تو باید کامیون بگیری!… پیش از انقلاب، باغی داشت در شهسوار و باغبانی به نام میکاییل در آنجا برایش کار می‌کرد. بعدها یکبار نیمه شب در حیاط خانه ما، با صدای بلند می‌گریست و می‌گفت دلش برای میکاییل تنگ شده؛ به سختی او را آرام کردیم.”

“دائما خودخوری می‌کرد و این اواخر گاهی روزی بیست قرص می‌خورد، یکی برای فشار خون، یکی برای قند، برای قلب… که من سر به سرش می‌گذاشتم و می‌گفتم: “بهتر است بروی در داروخانه زندگی کنی که هر لحظه هر کدام را می‌خواهی برداری بخوری!” می‌خندید و می‌گفت: “هر بار که به تو زنگ می‌زنم شاد می‌شوم.” گاهی که ناراحت بود حتی روزی چند بار زنگ می‌زد.”

شاید هایده زنده بود اگر…

ایرج هایده را زنی بسیار تنها می‌دید که البته رفتارهای ظاهری‌اش این موضوع را نمایان نمی‌کرد. او می‌گوید: “مردم هایده را روی صحنه می‌دیدند که مانند کوه ایستاده و سرزنده است ولی کسی از درونش خبر نداشت. فکر می‌کنم اگر من زن و بچه نداشتم هایده الان زنده بود. چون من مخالف بیشتر کارهایش بودم.”

ایرج خاطرات آخرین سفر هایده به آلمان – یک سال پیش از درگذشت – را به یاد می‌آورد: “در سفر گاهی ناگهان شروع می‌کرد به خواندن. من باز هم سر به سرش می‌گذاشتم و می‌گفتم: “ببین! پنج مارک می‌دهم یک نوارت را می‌خرم هر بار خواستم گوش می‌کنم، ایجا نخوان سرمان را درد می‌آوری!” غش غش می‌خندید و می‌گفت: “همه آرزویشان است من بخوانم و تو می‌گویی نخوان!». به من گفت، تو پس از مرگ من می‌فهمی چه چیزی از دست داده‌ای…”

آخرین روز

در ژانویه ۱۹۹۰ هایده برای اجرای دو برنامه به شمال کالیفرنیا دعوت شد. ویدئوهای پراکنده‌ای که از آن شب پخش شده او را به ویژه در بخش پایانی برنامه بسیار بی‌قرار نشان می‌دهد. ایرج آن روز را به یاد می‌آورد و آخرین باری که از راه دور با هایده صحبت کرده بود:

“زنگ زد و گفت برای برنامه به سن‌فرانسیسکو آمده؛ گفت قلبش درد می‌کند. من عصبانی شدم که چرا به دکتر مراجعه نمی‌کند. قول داد که پس از برنامه به بیمارستان برود. فردای آن روز یکی از دوستان مشترک من و هایده تلفن کرد و پرسید “از هایده چه خبر؟”. همین که این را گفت من حدس زدم که باید اتفاقی افتاده باشد. پرسیدم چیزی شده؟ و او گفت رادیوی بی.بی.سی اعلام کرد هایده فوت کرده…”

ایرج خبر را باور نمی‌کند و بلافاصله به خانه هایده زنگ می‌زند. گوشی که برداشته می‌شود صدای گریه می‌آید و او در می یابد که خبر واقعیت دارد. می‌گوید تا دقایقی نمی‌توانسته از جایش تکان بخورد و با صدای همسرش به خود آمده که پرسیده چرا اینگونه شدی؟

“همسرم به من گفت به آمریکا برو. گفتم “اصلا دوست ندارم بروم. اگر به آنجا بروم باید کسانی را ببینم که باعث مرگ هایده شدند؛ کسانی که درد و رنج دنیا را هر روز برایش تازه می کردند.” تنها از یکی از دوستانم در لوس‌آنجلس خواهش کردم که یک دسته گل سرخ بر سر خاک هایده بگذارد و هیچ یادداشتی هم روی آن نگذارد. بعدها هم هیچگاه حاضر نشدم بر سر خاکش بروم و هنوز نمی‌توانم باور کنم که از دنیا رفته؛ حرف او درست از آب درآمد. وقتی که رفت من یکباره خالی شدم و متوجه شدم چه چیزی را از دست داده‌ام…”هایده در گورستان وست‌وود در لوس‌آنجلس به خاک سپرده شد؛ مکانی که هنرمندانی چون فرانک زاپا و مریلن مونرو را نیز در خود جای داده است.

bbc